محل تبلیغات شما



نمیدونم تا بحال با کسی مواجه شدین که کسی کار اشتباهی انجام میده و بعد میاد دیگران رو نصیحت میکنه.

من دقیقاً الان همون کارو میخوام انجام بدم.

خواهش میکنم سعی کنید در زندگی تا اونجا که می توانید کسی رو مسخره نکنید.

از واژه هیچ وقت استفاده نکردم چون بلاخره انسان جایز الخطاست .

دوران سربازیمو که میگذروندم یه پسری بود که شاید به نظر ما زشت میومد واسه همین لقب براش گذاشته بودیم یاکریم زشت

انقد بهش لقب دادیم که الان اسم واقعیشو یادم نمیاد.

من چه حقی داشتم کسی رو که خدا خلق کرده رو مسخره کنم؟

من چخه حقی داشتم که به کسی که هیچ نقشی تو طبیعتش نداشت لقب بدم

مگه خود من چی هستم. مگه گار بودم؟ من خودم بدتر ازهمه بودم پس چجوری توانستم قلب کسی رو بشکنم

 خدایا اجازه بده یه بار دیگه ببینمشو ازش عذرخواهی کنم.

از ته دلم توبه میکنم خدای مهربون

شکرت

 


 

نذر کرده ام
يک روزی که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگی را بايد با لذت خورد
که ضربه های روی سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

 

يک روزی که خوشحال تر بودم
می آيم و می نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است

 

يک روزی که خوشحال تر بودم
يک نقاشی از پاييز ميگذارم , که يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگی نيست
زندگی پاييز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

 

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهايی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هيچ آسياب آرامی بی طوفان


تو اوج ناامیدی و یاس مینویسم چون اینجوری حس خیلی بهتری نسبت به خودم دارم

چقد خوشحالم ؟چقد زندگی  زیباست ؟ میشه از زندگی نهایت استفاده رو برد؟ همه اینا یه سواله بی جوابه.

همه ما وقتی به اوج نا امیدی میرسیم که معمولا به هدفمون نرسیدیم ، این مهمترین دلیل سرخوردگیه

ولی من با همه شکستام به یه نتیجه خوب رسیدم ( این زندگی چه بخوای و چه نخوای به انتها می رسه )

پس کافیه خودمون رو باور کنیم همین

سخت نیست

نیاز به مشاور نیست فقط کافیه باور کنیم که ما میتوانیم

برای یه بار بذاریم اونای که اذیتمون میکنند برند

اونا که علاقه ای بهمون ندارند کنارمون نباشن

بیاید یه بار با خودمون بگیم ما بدون اونا هم میتوانیم

ما میتوانیم چون هیچکش قدر خودمون قوی نیست

نویسندگی رو دوست داری ؟

پزشکی رو دوس داری؟ 

بازیگری رو میپسندی یا هرچیز دیگه

بیا یه بار دنبال علاقه ات برو حتی اگه سی سالت شد اگه چهل سالت شد اگه پیر شدی

برو دنبال هدفت از هیچ چیز نترس .

خدا پشت ماست

ما آدمای تنها خودمون رو داریم ما خدار رو داریم این مهم ترین چیز موفقیته.

ما میتوانیم

 

دوست دارم همتون برام آرزوهاتونو کامنت کنید و بگی چقد باهاش فاصله دارید

ممنون


خیلی دوست دارم بتوانید این خاطره جالب رو تا آخر بخوانید سعی میکنم کوتاه باشه تا اذیت نشید.

سال دوم هنرستان بودم حدود 6 سال قبل ، خب طبیعی بود اون دوران تو سنی بودیم که خیلی شر و شلوغ بودیم به همین دلیل بیشتر لحظات کلاس رو با خنده میگذروندیم به حدی رفاقت بین بچه های کلاس بود که به ندرت پیش میومد کسی غیبت کنه و یا کسی دعوا کنه و بقیه پشتش نباشن اون دوران کلاس ما (303) به حدی شیطنت میکردند که حتی کلاس ورزش رو ازمون گرفته بودند آخه که چه دورانی بود اون موقع از شانس من تو اوج دوران تحصیلی بودم و تو مسابقات علمی و عملی شرکت میکردم، این خلاصه رو گفتم که یه تصویری از کلاس درسمون داشته باشید ولی بحث من این چیزا نیست.

یه پسری بود به نام محسن که این بنده خدا چاق بودش و یه جورایی از نظر سایز مثل اکبر عبدی بود ولی اینو بگم که قیافت نسبتا خوبی داشت.محسن از اون دسته از بچه ها بود که زیاد تو کلاس حرف نمیزد و از نظر درسی هم متوسط رو به بالا بود و از کسایی بود که معلم انتظار نمره های خوب رو ازش داشت تا اینکه وسطای سال تحصیلی محسن به طور باور نکردنی نزول کرد تا جایی رسید که حتی صفر تو نمراتش میگرفت

من زیاد با محسن جور نبودم ولی اینکه هر روز معلم دعواش میکردند اعصابمو بهم ریخته بود و نمیدونستم این بشر چرا انقد افت تحصیلی داشته تا اینکه یه روزتو جمع چندتا از بچه ها این مسئله رو عنوان کردم و بلاخره فهمیدم قضیه چیزیه.

محسن هر روز صبح با یه دختر خانمی میومد و موقع ظهر با اون برمیگشت خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم قضیه کاملش چیه تا کم کم خودمو به محسن نزدیک کردم و تو تمام دقایق پیشش بودم یه روز صبح زود رفتم سر کوچه اونا بایسادم و دیدم محسن پشت سر یه دختر دبیرستانی فوق العاده زیبا یعنی واقعا زیبا داره میاد و بعدش سوار ماشین شدند و رفتن سمت مدرسه

محسن بهم میگفت پرویز بدجور خرابش شدم هرکاری میکنم باهم رفیق نمیشه فقط صبح به صبح باهم حرف میزنه و من خرجشو میدم ولی باهم رفیق نمیشه 

هیچ وقت روم نشد به محسن بگم اون لقمه خیلی خیلی بزرگتر از دهن تو ومنه محسن بیخیالش شو.

این قضیه ادامه داشت تا سال بعد که محسن کلا درساشو افتاد ولی باز بیخیال دختره نشد تااینکه اخرش دختره بهش گفته بود که من دوس دارم با پسری باشم که 24 سال به بالا باشه پارتی بره و هیکلت بدنسازی داشته باشه و . دیگه هیچ وقت محسن رو مدرسه نمیدیدم یا ورزش میکرد یا دنبال دوستای باکلاس میگشت که ببرنش پارتی تازه به دختره هم گفته بود من بیست و چهار سالمه

ولی افسوس که سال تموم شد و دختره هیچ  وقت محسن رو ندید هیپچ وقت حاضر نشد بفهمه درد این پسر چیه ، هیچکس نبود بهش بگه این این پسر عاشته و بخاطرت از همه چیزش افتاده و محسن داغون شد و اون رفت

محسن هیچ وقت نتوانست دیپلمشو بگیرهو کار درست حسابی هم پیدا نکرد

من و محسن همیشه باهم در ارتباط بودیم و محسن میگفت چند بار هدیه رو دیده و فقط نگاش کرده دیگه هدیه برای خودش کسی شده بود.

خلاصه الان که شش سال میگذره محسن ازدواج کرده  و با ماشین کار میکنه و ما نوز درباره هدیه حرف میزنیم و کلی میخندیدم ولی محسن جان ارزش داشت که بخاطر کسی که حتی حاضر نشد بفهمه تو دوسش داشتی بیخیال همه چی بش

بعضی اوقات از خودم میپرسم دخترا موجودات عجیبین کسی که براشون میمیره و خودشونم میدونند که بهترین شوهر براشون میشه رو ول میکنند و قلبشو میشکنند و نادیده میگیرنش تا برن دنبال کسی که خودشونم میدونند که نمیخوادشون آخرش دلشون میشکنند و زمین و زمان رو فحش میدند

اینجوریه که میگن همه آدما شکست عشقی خوردن چون هیچ وقت حاضر نشدند همو ببینند هیچ وقت .

 

پایان

ممنون از هانیه بابت عکس


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها